میدانستم پس از هر عاشقشدن مرا ترک میکنند و من باز تنها
فقط با
یک پیرهن سفید باید در این جهان تنها بمانم شهادت به آفتاب
و روشنایی
دهم جهان هر روز برای من کوچکتر میشد و من از دیوارها میترسیدم
مگر میتوانستم دیوارهای آپارتمان را بردارم اگر برمیداشتم
سقف به
سرم آوار میشد شعر هم کمکی نمیکرد پس به دنبال هیزم و
کبریت و
رؤيا میرفتم شاید گرمی
محدود هیزم این جهان را برای من نرم و
پذیرفتنی
کند صدای مرا کسی نمیشنید همه سرگرم کارهای روزانه
بودند
دختری از عشق در زمستان به گلهای یخ پناه میبرد صاحبان
خانهها
یک پرده هر روز به پردههای خانه اضافه میکردند و نوازندگان
ناشی
ساز ناکوک میزدند فقط وقت نواختن چشمها را میبستند و سر
را تکان میدادند این همهی اتفاقات این جهان بود که به من ارتباطی
نداشت
اما من مجبور بودم هر روز شاهد این اتفاقات باشم هر وقت هم
که
اعتراض میکردم میگفتند زندگی است دیگر باید ساخت من حتی
به
آنها نگفتم من سردم است و هر روز از وحشت زندگی و برای
فراموشکردن
سبزی پاک میکنم و به اخبار ورزشی گوش میکنم چه
کسی
میخواست حرفم را باور کند.
از
مجموعهی «شعرها و یادهای دفترهای کاهی