وردپرس نوشته چی توی ذهن شما می گذرد ؟ درواقع چی می تونم بنویسم مهمتر از اینه که چی توی ذهن من می گذره . نمیشه گفت ، حتی فکر کردن بهشون هم ترسناک ه .
قضیه قرار نبود اینطوری باشه که هست. زندگی رو می گم. با اینکه فراز و نشیب های زندگی آدم رو پوست کلفت می کنه ولی هنوز اتفاقاتی وجود داره و می افته که به قلب آدم نفوذ می کنه . فکر این که آینده به همین منوال باشه اذیتم می کنه. چشم اندازش خوب نیست. منی که بند کفش بچه ها رو هم سر تمرین براشون می بندم ، این شرایط از درکم خارج ه . حقیقتش من ذاتم اینطوری نیست و نمی خوام هم که اینطوری بشم. توی همچون محیطی بزرگ نشدم . همه به هم کمک می کردیم ، همه مراقب همدیگه بودیم.
اینی که می گن هیچ چیز جای خانواده ی خود آدم رو پر نمی کنه رو باید با پوست و استخون درکش کرد تا بهش ایمان آورد.
ندارد
اسب
دلم برای همتون تنگ شده .بدترین قسمتش هم اونجایی که وقتی روی لینک وبلاگ کلیک می کنی ، میگه این صفحه دیگر وجود ندارد آیا می خواهید آنرا ثبت کنید ؟؟ آخه یعنی چی ؟ من برم چیزی رو صاحب بشم که نشون دهنده یک هویتی بوده برای مخاطباش ؟ چرا وبلاگ نمی نویسیم دیگه ؟ چرا همه بزرگتر شدیم افتادیم توی زندگی ؟ 😐
ا… و مع الصبرین یا نمی دونم چی چی حافظا
روزگار به صورت مزخرفی به پیش میره ولی ما ثابت موندیم ، اونم البته به صورت مزخرفش . نه یه تغییر و تحول مثبتی ، نه یه باد صبایی که خبر خوبی همراه داشته باشه ، نه حتی یه نسیمی که بهش دلمون خوش باشه . در واقع می شه گفت که فقط حضور داریم که داشته باشیم .
در گذشته هم البته موقعیت ها و شرایطی بس تخمی تر از این روزها نیز داشتیم ، اما معجزات گویا انموقع ها کاراتر بودن نسبت به الان ، و یا شاید هم انواع و اقسام امواج وایرلس و مایکروی موجود در فضا اجازه ی حضور راحت فرشتگان حامل معجزه و رحمت الهی رو به آسانی امکانپذیر نمی کنه.
به هر حال چاره ای جز صبر نمی مونه ، نه از این بابت که دری از دروازه های رحمت یهویی باز شه رو سرمون ، نه ، بلکه ازین بابت که اگر صبر نکنیم چه غلطی کنیم !
مواظبت
صبح توی آزمایشگاه وقتی پیرمرد شیک و ترتمیز روبرویی که عصا هم همراش بود می خواست از من روزنامه ام رو قرض بگیره ، کلی داشت با خودش کلنجار می رفت که چجوری بیان کنه ، شاید 3/4 دقیقه طول کشید این پروسه . پیش دستی کردم زودتر از اینکه بگه بهش دادم . توی نگاهش و لحن تشکرش خیلی حرفها بود . خیلی . فکر می کردم وقتی آدم پیر می شه اعتماد به نفس درخواست یه روزنامه هم به سختی داره . خیلی دلم سوخت اونموقع . بیشتر برای خودم وقتی پیر بشم .
برای خودمان
همه چی بی تو کند می گذرد ، همسرم
با تو لحظه هایم ، دقایقم ، هیجان ست ، خوب است
بی تو سخت است ، انتظارست
اینگونه است روزگار ما
همواره وبلاگنویسانی که علارغم گرفتاری شغلی و خانوادگی و تحصیلی دست از نوشتن بر نمی داشتند رو تحسین می کردم و تصور میکردم من نیز جزو این دسته از آدمها هستم. ولی زهی خیال باطل . از طرفی نمیشه گفت که اتفاق خاصی برای نوشتن در زندگی روزمره نمی افته لیکن تمایل به خوندن از نوشتن بیشتره. شاید انبساط خاطر بیشتر مانع از نوشتن بشه ، شاید توهمات و خیالات به نوشتن کمک کنه . . .
مرگ نباتی،فصل جدید حیات
شروع پاییز شروع دوباره ی زندگیست. مرگ برگهای سبز تولد برگهای قرمز و زرد و قهوه ایست. خاموشی صدای بلبل و سار و گنجشک آغاز قار قار کلاغ هاست. برای من پاییز ابتدای زندگی جدیدم شد. و چه زیباست زندگیم ، زندگیم سخت اما زیباست.
وقتی خیلی ها خوابند
روزگاری خوابیدن تا لنگ ظهر رویایم بود . به نور آفتاب ، به سر و صداهای اطراف ، به صدای ناقوس کلیسا و… به هر مورد مزاحمی بد و بیراه می گفتم . ولی حالا ، روز های تعطیل نیز خوابم نمی بره زیاد . ولی اصلا احساس بدی نیست. می پسندم اینگونه .
حتی شما دشمن عزیز
یه مدت به بی خیالی طی شد ، از این پس انتهای سفت همه .
مرتبط : +