ندارد

وردپرس نوشته چی توی ذهن شما می گذرد ؟ درواقع چی می تونم بنویسم مهمتر از اینه که چی توی ذهن من می گذره . نمیشه گفت ، حتی فکر کردن بهشون هم ترسناک ه .
قضیه قرار نبود اینطوری باشه که هست. زندگی رو می گم. با اینکه فراز و نشیب های زندگی آدم رو پوست کلفت می کنه ولی هنوز اتفاقاتی وجود داره و می افته که به قلب آدم نفوذ می کنه . فکر این که آینده به همین منوال باشه اذیتم می کنه. چشم اندازش خوب نیست. منی که بند کفش بچه ها رو هم سر تمرین براشون می بندم ، این شرایط از درکم خارج ه . حقیقتش من ذاتم اینطوری نیست و نمی خوام هم که اینطوری بشم. توی همچون محیطی بزرگ نشدم . همه به هم کمک می کردیم ، همه مراقب همدیگه بودیم.
اینی که می گن هیچ چیز جای خانواده ی خود آدم رو پر نمی کنه رو باید با پوست و استخون درکش کرد تا بهش ایمان آورد.

Published in: on ژوئیه 5, 2015 at 9:21 ب.ظ.  Comments (1)  

اسب

دلم برای همتون تنگ شده .بدترین قسمتش هم اونجایی که وقتی روی لینک وبلاگ کلیک می کنی ، میگه این صفحه دیگر وجود ندارد آیا می خواهید آنرا ثبت کنید ؟؟ آخه یعنی چی ؟ من برم چیزی رو صاحب بشم که نشون دهنده یک هویتی بوده برای مخاطباش ؟ چرا وبلاگ نمی نویسیم دیگه ؟ چرا همه بزرگتر شدیم افتادیم توی زندگی ؟ 😐 

Published in: دسته‌بندی نشده on ژانویه 29, 2013 at 11:52 ب.ظ.  Comments (1)  

ا… و مع الصبرین یا نمی دونم چی چی حافظا

روزگار به صورت مزخرفی به پیش میره ولی ما ثابت موندیم ، اونم البته به صورت مزخرفش . نه یه  تغییر و تحول مثبتی ، نه یه باد صبایی که خبر خوبی همراه داشته باشه ، نه حتی یه نسیمی که بهش دلمون خوش باشه . در واقع می شه گفت که فقط حضور داریم که داشته باشیم .

در گذشته هم البته موقعیت ها و شرایطی بس تخمی تر از این روزها نیز داشتیم ، اما معجزات گویا انموقع ها کاراتر بودن نسبت به الان ، و یا شاید هم انواع و اقسام امواج وایرلس و مایکروی موجود در فضا اجازه ی حضور راحت فرشتگان حامل معجزه و رحمت الهی رو به آسانی امکانپذیر نمی کنه.

به هر حال چاره ای جز صبر نمی مونه ، نه از این بابت که دری از دروازه های رحمت یهویی باز شه رو سرمون ، نه ، بلکه ازین بابت که اگر صبر نکنیم چه غلطی کنیم !

Published in: on مِی 30, 2011 at 1:00 ب.ظ.  نوشتن دیدگاه  

مواظبت

صبح توی آزمایشگاه وقتی پیرمرد شیک و ترتمیز روبرویی که عصا هم همراش بود می خواست از من روزنامه ام رو قرض بگیره ، کلی داشت با خودش کلنجار می رفت که چجوری بیان کنه ، شاید 3/4 دقیقه طول کشید این پروسه . پیش دستی کردم زودتر از اینکه بگه بهش دادم . توی نگاهش و لحن تشکرش خیلی حرفها بود . خیلی . فکر می کردم وقتی آدم پیر می شه اعتماد به نفس درخواست یه روزنامه هم به سختی داره . خیلی دلم سوخت اونموقع . بیشتر برای خودم وقتی پیر بشم .

Published in: on آوریل 7, 2011 at 1:12 ب.ظ.  نوشتن دیدگاه  

برای خودمان

همه چی بی تو کند می گذرد ، همسرم

با تو لحظه هایم ، دقایقم ، هیجان ست ، خوب است

بی تو سخت است ، انتظارست

Published in: on ژانویه 7, 2011 at 8:56 ب.ظ.  Comments (2)  

اینگونه است روزگار ما

همواره وبلاگنویسانی که علارغم گرفتاری شغلی و خانوادگی و تحصیلی دست از نوشتن بر نمی داشتند رو تحسین می کردم و تصور میکردم من نیز جزو این دسته از آدمها هستم. ولی زهی خیال باطل . از طرفی نمیشه گفت که اتفاق خاصی برای نوشتن در زندگی روزمره نمی افته لیکن تمایل به خوندن از نوشتن بیشتره. شاید انبساط خاطر بیشتر مانع از نوشتن بشه ، شاید توهمات و خیالات به نوشتن کمک کنه . . .

Published in: on نوامبر 22, 2010 at 12:52 ب.ظ.  Comments (4)  

مرگ نباتی،فصل جدید حیات

شروع پاییز شروع دوباره ی زندگیست. مرگ برگهای سبز تولد برگهای قرمز و زرد و قهوه ایست. خاموشی صدای بلبل و سار و گنجشک آغاز قار قار کلاغ هاست.                                                                                                                  برای من پاییز ابتدای زندگی جدیدم  شد.  و چه زیباست زندگیم ، زندگیم سخت اما زیباست.

Published in: on اکتبر 30, 2010 at 8:11 ق.ظ.  Comments (7)  

Nothing

Published in: on اکتبر 3, 2010 at 7:48 ب.ظ.  Comments (3)  

وقتی خیلی ها خوابند

روزگاری خوابیدن تا لنگ ظهر رویایم بود . به نور آفتاب ، به سر و صداهای اطراف ، به صدای ناقوس کلیسا  و… به هر مورد مزاحمی بد و بیراه می گفتم . ولی حالا ، روز های تعطیل نیز خوابم نمی بره زیاد .  ولی اصلا احساس بدی نیست. می پسندم اینگونه .

Published in: on آگوست 29, 2010 at 4:59 ب.ظ.  Comments (8)  

حتی شما دشمن عزیز

یه مدت به بی خیالی طی شد ، از این پس انتهای سفت همه .

مرتبط : +

Published in: on آگوست 21, 2010 at 12:44 ب.ظ.  Comments (1)